پرنسس دیاناپرنسس دیانا، تا این لحظه: 10 سال و 5 ماه و 29 روز سن داره

دیانا;مسافر زیبای پاییز

دختر قشنگ بابا

دیانای عززززززززززیز بابا    چقدر بابا احساس خوبی داره وقتی تو گلمو بغل میکنم.بوی تنت بهترین رایحه و برق نگات بهترین هدیه خداست.از اینکه گاهی اوقات در بغل بابایی آروم میشی احساس غرور میکنم.   با بودنت شادیم  مرسی دخترم ...
7 بهمن 1392

روزهایی که به سختی گذشت

گل دخترم از اونجائی که همیشه شما دختر خانم مامان بودی و هیچ وقت الکی گریه و غر غر نمی کردی، ولی نمی دونم چرا سه روزی می شد که دیانای همیشگی ما نبودی. طوریکه مامان خیلی کلافه شده بود. چون هم بیداری شبهام زیاد شده بود هم تو درمانت مونده بودم. تااینکه روز سوم چون بابا مهدی بابا امیر رو برد چشم پزشکی، منم شمارو بردم خونه مامان جون.اونجا بود که خاله ها و مامان جون هرکدوم از روشهای سنتی خودشون واسه شما استفاده کردن مثل چرب کردن و بستن شکم خوشگلت،دادن عرق نعنا،و در نهایت واسه اینکه شاید خانمیت چشم خورده باشه کلی اسفند دود کردیمو صدقه دادیم و تخم مرغ شکستیم!!!!!!  ظاهرا همه این کارها کنار هم به ثمر نشست و عزیز مامان دیشب شب خ...
7 بهمن 1392

اولین واکسن

نفسم !  دیروز واکسن دو ماهگی داشتی. من و مامان و بابا جونت، شمارو بردیم درمانگاه مامان ملیحه. مامان و بابات یه کم اضطراب داشتن. خب طبیعیه، منم 3 سال پیش واسه واکسن های محمدمهدی همینجوری بودم. مامان ملیحه از صبح که پاشده بود از خواب تا ظهر که رفتیم درمانگاه مدام رونهای پات رو ماساژ میداده که آماده بشی. خاله بمیره واسه پاهای خوشگلت که سوزن خورد. فقط همون لحظه گریه کردی که الهی خاله ات میمرد و نمیدید. بعدش زودی آروم شدی. رفتیم قد و وزن که ماشاالله ماشاالله شده بودی. قربون قد و بالات برم.  دیانا آماده برای واکسن. قربون پاهات بشم.الهی بمیرم برات.....   ...
3 بهمن 1392

خاله زهرا ستاره سهیل شده!!!!!!!

دختر عزیزم!   مدتی هست که خاله زهرا مشغول اثاث کشی خاله فاطمه هستش و از اونجایی که خاله زهرا عادت داره به همه کمک کنه و دست همه رو میگیره با وجود اینکه خیلی هم خسته شده (چون تو این چند ماه همه برنامه ها پشت هم اتفاق افتاد:به دنیا آمدن شما.جراحی کمر دایی جلال،حالا هم اثاث کشی خاله فاطمه) و خاله زهرا تو تموم این مدت نقش مهمی در رسیدگی به ماها داشته. بااین حال از شما هم غافل نیست. مثلا همین دیروز بود که اومد خونمون و با کمک مامان جون شمارو برد حموم. (آخه راستش مامانی نمیتونه شمارو حموم ببره. چون میترسم از دستم سر بخوری) البته تو هم تلافی کردی و تو حموم کلی تلاش کردی باهاش حرف بزنی. فرداهم اگه خدا بخواد میبریمت درمونگاه ماما...
1 بهمن 1392